به نام خدا
مامان میگه که دیگه درس خواندن نداری، امتحاناتو دادی؟ میگم نه، ولی کلی هوم ورک دارم.
و همچنان نتی که قطعه و پروژه ای که نوشته نشده و یه روز از تحویلش گذشته. دیروز موندم دانشگاه تا بنویسمش. دخترک گلوله گلوله اشک می ریخت از این که نمیتونه بنویسه. واقعا دلم شکست. واقعا. و وقتی هم رفته بود خونه گریه کرده بود. من؟ من رفتم نشستم تو سایت و وقتی داشتم می نوشتم، رفیق رو دیدم. باهم صحبت کردیم راجع به یه سری چیز ها مثل فلسفه و تاریخ و آوای زبان حکومت های باستانی. بعدش تقریبا نامزدش اومد و من دست و پام شل شد:)) مضطرب شدم. دختر خیلی خوب و خون گرمی بود برای همین بعدش سریع خوب شدم. اون رفیقشون هم باحال بود:) منم بی خیال پروژه شدم و رفتم از همکلاسیم پرسیدم که به ازای هر روز تاخیر چه قدر کم می کنن؟ و اون گفت 10 درصد. و من هنوز همکلاسیام رو نمیشناسم خیلی :) خب 115 نفریم که با همم خیلی کلاس نداریم.
تو سرما چایی نبات خوردیم و رفتیم تو اتاق نگهبانی و باز هم حرف زدیم. زمین سرد، اتاق تاریک، حالت تهوع و اضطراب پروژه، دست و پا زدن برای این که من این دانشگاه رو نمی خوام و بهش نیاز دارم، بخاری ای که اون دختره روش نشسته بود و من دوست داشتم بهش تکیه کنم، حس این که چند نفریم که ممکنه درصدی از حرف های هم رو بفهمیم. همین.
بعدش که با مترو ی شلوغ اومدم خونه، چسبیدم به گوشه ترین جای ممکن قطار و ولو شدم. و آروم آروم اشک ریختم. از گلودرد و دل درد. بعدشم که اومدم خونه و با لبخند، اولین بار سه تایی رفتیم تیاتر کمدی. بیشترش ولی بزن بخون و رقص بود:)
و همین.
درباره این سایت